وبلاگ کودک منوبلاگ کودک من، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

کودک من

شلوار

موش کوچولو و آینه

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مام...
12 دی 1394

مسواک بی دوندون

ک مسواک بود کوچولو وبی دندون!  صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.   یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!»     تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. ...
12 دی 1394

داستان سه تا دوست

از شکو قاسم نیا کی بود، یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت. یک جیرجیرک هم بود که حال نداشت. یک روز، کفشدوزک بی‌خال و شاپرک بی‌بال و جیرجیرک بی‌حال به هم رسیدند. از حال و احوال هم پرسیدند. حرفی زدند و حرفی شنیدند. کفشدوزک گفت: «چه حالی، چه احوالی؟ یک کفشدوزک بی‌خال به چه دردی می‌خورد؟» شاپرک آهی کشید و گفت: «پس من چه بگویم؟! یک شاپرک بی‌بال چه فایده‌ای دارد؟» جیرجیرک هم خمیازه‌ای کشید و گفت:«من از هر دوی شما بیچاره‌ترم، چونکه اصلاً حال و حوصله هیچ کاری ندارم.» آن وقت هر سه تا نشستند و به حال روز هم گریه ...
12 دی 1394

روباه و کلاغ

پدر و مادر بهترین معلم کودک هستند که باید شوق مطالعه را در او تقویت کنند يكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود اومد و اونو با نوكش برداشت ،پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرشو بخوره . روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد : ”  به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري ، پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري ،‌ حيف كه صدايت خوب نيست  اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي  . ...
11 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک من می باشد